سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دل تنگی های یک خدادیده ی فراموش کار

اندر احوالات کرامات حضرت من! (سه شنبه 87/7/16 ساعت 10:36 عصر)

بسم­الله­الرحمن­­الرحیم

 

هشدار: خواندن این متن، بدون خطوط درشت آخرش، سود دنیوی واخروی برای مخاطب نخواهدداشت!

 

به­نام حضرت دوست، کزید قدرتش خاک بی ارزش من شدی، وز جلوه­ی شوکتش، خاک برسردشمن شدی. اوکه گم­گشتگان را چراغ راه است و لب­تشنگان را زمزم چاه. گربدهد نه حق­مان داده، که خان اوست، وربستاند نه مظلوممان کرده، که آن او. چون بخواهد شود و چون بخواند آید و گر- زبان این کم­ترین لال- راند، چه سود که رانده، دندان خاید.

سپاس خدای را وهمین مقداربس! که به قول سعدی­امان(!) "ازدست وزبان که برآید، کزعهده­ی شکرش به درآید؟"

آن­چه این کم­ترین را به نگارش این بهترین گماشت، نعمتی بود که دیشب، پاسی ازیادواره­ی شهدای عزیزمان گذشته، برفقیردرگاه نازل گشت، وز برق غیرتش، عقل ازکله­ی بینندگان زایل. زان سبب که اطاله­ی کلام، نفس سرکش خام را به اوهام نیندازد – کاین ازخویشتن اوست – قدرایام بیش­تردانسته، به ذکرکرم دلارام پردازیم. القصه، پس ازرفتن مهمانان وخفتن دربانان، وحتی دل­کندن خواهران ازمقبره­ی آن عزیزان، یکی ازبرادران - به رسم عادت قدیم - جختی ملتفت گشت که بنزین سیکلتش به اتمام رسیده است وآن زبان بسته را قوت ره­سپردن نیست. آن بود که بنده را خام یافته، سویم آمده وپس ازتبریک حال خوشمان، التماس دعاگفته وگفت: "بنزین داری؟! جون صادق – جون خودت! – نیم لیترکه ازماشینت بکشیم بسشه!"

باری، ما دست خویش درصندوق خودرو نموده، شیلنگ زمان­های پیش درآورده، به یاد روزگاران اتمام همیشگی و درخواست­پیشگی، پس ازانجام مراحل اولیه، شروع به مکیدن سوخت نمودیم. البت، به نوبت، عباس، وحید، صادق. عباس، وحید، صادق. حاجی جان، بگو بچه­ها بکشن جلو...!

 درحین همین خیالات که بودیم، دیدیم نه! کارما نیست آقاجون! آخه هرچی جون کندیم، نتیجه نداد. پُرِ دهن وگلو وحتی معده­ی 3تایی­مون بنزین شد و نصیب باک موتورنشد!

بلی! تا آن­که این حضرت فقیرحقیر، ناگاه پس ازمکشی عظیم برآن لوله­ی بخیل، دهان کریم خویش را به باک سیکلت نزدیک نموده، جسارتا - روم به دیفال!- دردرون آن باک تهی تُف نمودیم! ودویدیم به سمت دست­شویی­های مسجد، خویشتن خویش شست­وشو داده، اندکی نیز مُف نمودیم!

چه گویم که چون بازآمدم چه دیدم؟ دیدم سیکلت رفته وخلقی به تحیرمانده، که این چه آب دهن بودی که سیکلت تهی را روشن نمودی؟!

(این قسمت حذف شد که خدایی ناکرده، تحت تاثیراثرات نفس، قلمی براین کاغذ نرفته­باشد!)

خداوندا به توپناه می­برم که این به­نام خویش سازم. اگربرگ می­فتد ازدرخت، به اجازت توست، وگرمرگ می­سزد ازبیماری، به رخصت تو.

اگربود، دست تو بود کزآستین این کم­ترین به درآمد. تُف من بود، اما به خواست تو بود که پُربنزین بود.

و پس ازآن،

سیکلت روشن!

و صادق بیمار!

تا صبح،

بی تیمار،

پایکی درب دورات­المیات!!

پایکی برلب گور!

نفسی بود که می­خواست فدایت گردد،

ای دریغُم وی درد

تونبودی، دل من چون دل بی­یارشکست.....

 

( آخرین خطوط متن، درلحظاتی تایپ شده­اند که حال نویسنده شدیدا وخیم بوده­است! جدی نگیرید! یک نیم­لیتری بنزین که بیش­ترنبود!!)

 

 

لطفا این خطوط را کاملا جدی بگیرید، رویشان فکرکنید وحتما نظرتان را به بنده برسانید:

آیا اگر لغات ومفاهیمی چون "کرامت"، "دست قدرت"، وازین دست گزاره­های معنوی، درمطلبی به کاربروند که - مثلا- می­­خواهد طنزباشد(!)، نعوذبالله به سخره گرفته می­شوند؟ ازآن­جا که مخاطب این وبلاگ، خاص است، خیلی دوست دارم راجع به این موضوع صحبت شود. آیا به­کاررفتن موارد این­چنینی درمتون وهنرهای طنز، همواره موجب استهزاء آنان می­گردد؟ آیا شرایط خاصی وجود دارد؟ این شرایط کدامند؟؟

 

یک نکته ی انحرافی مهم:آمدن به پارسی بلاگ، به هیچ عنوان به معنی تعطیلی تا2باره ی بلاگفا نیست.  همه ی پست ها در هر دو وبلاگ گذاشته خواهند شد.